مرورَش می کنی آرام با همین چند عکس آویز شده بر تاریک ترین خانه ی دنیا!
در اولی،آفتاب بوسه ای ست نجیب و بی زاویه بر گونه ها
هیچ چهار ساله ای از جنگِ صورتیِ پیراهنش با خاکستریِ آهن ها،شکایت ندارد
او تاب می خورد فقط
و باد،فاعلِ رهاییِ کودکانه ی موها ست...
دومین تصویر را برف قاب گرفته وُ چهارده سالگی دختر را،پالتوی قرمز
حیف...آنسوی کادر،انعکاس خنده و چتر نیمه بازش از چشم دوربین افتاده
درست از همین جا گره می خورد در تو با سومین عکس آویز شده بر بند
اینبار اما برف نشسته روی تنَش
قرمزیِ پالتو روی لب هایش
و صورتیِ کودکانه ی آن روز یک دسته رز وحشی ست جا مانده در دست ها
و چه ساده برقِ چشم ها نورِ فلاش و انگشتریِ دست چپ را از رونق انداخته!
این یکی را شک ندارم خاطرَت هست
بی هوا ثبت اش کردی
یک میزِ پر کتاب
لپ تاپ نیمه باز
فنجان نیمه پر
خستگی های ناتمام
و یک بغض،که بعد از شاتر تا شانه های تو ادامه داشت...
اجازه می دهید شعر را همین جا تمامش کنیم؟
عکس آخر را با نور قرمز هم نمی شود دید
بانوی قصه ی ما در تاریکیِ خانه خوابید...